همه
داستانهای فارسی - قرن 14
دو سال پیش با دختری عقد کردم که پدرش بعد از سه ماه بعد از بازنشستگی، آنها را گذاشت و رفت. برای همین جور اتفاقات است که مادرم میگوید زندگی مثل یک درخت است. هر کاری میکنیم، هر اتفاقی که برای ما میافتد، شاخههای میشود و میچسبد به این درخت. آرام آرام این درخت تناور میشود و شاخههایش بیشتر و بیشتر. هر بلایی سر این درخت بیاید، چند تا از شاخهها هستند که چیزی بهشان نمیشوند؛ نه خشک میشوند، نه میشود جدایشان کرد. با زندهای، با تو هستند، هر جا بروی جلو رویت سبز میشوند. این را زنی 60 ساله با قامتی هنوز افراشته میگوید که روزگاری تنها زن باسواد فامیل بوده است.