ولگردهای کوچک
"هادی" و "محسن" در یکی از خیابانهای شهر، شب را به صبح میرسانند. در این زمان، که هوا بسیار سرد است، آنها تصمیم میگیرند آتش روشن کنند، اما رفتگر محله آنها را از این کار منع، و تهدید میکند که باید از آن محله بروند. هادی و محسن تصمیم میگیرند تا به جایی دیگر از شهر بروند، به همین دلیل صبح سوار یکی از اتوبوسها شده و به تجریش میروند. آن دو به پرسه زدن در آن نقطه از شهر ادامه میدهند تا این که شب فرا میرسد. هر دوی آنها گرسنه هستند، بنابراین برای خوردن شام به رستورانی لوکس میروند، اما صاحب رستوران آنها را بیرون میکند. دختری که در آنجا مشغول خوردن غذا است، با دیدن آن صحنه به سراغ بچهها میرود تا به آنها غذا بدهد. پس از آن دختر جوان از بچهها دربارۀ گذشتۀ آنها میپرسد؛ اما هادی و محسن حرفی نمیزنند و از آنجا میروند. پس از چندی هادی در خواب میبیند که خواهری گمشده به نام "عاطفه" دارد که در حال حاضر مشغول فروختن فال در یکی از خیابانهای شهر است. او پس از بیدار شدن از خواب به رغم مخالفتهای محسن تصمیم میگیرد به دنبال دختر فالفروش برگردد و این امر اتفاقات جالبی را برای آن دو رقم میزند.