سوپ سیاه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
رؤیاها دست از سرش بر نداشت. تماس دستهاش با تن رفیق، تنی که آهسته رو به سرد شدن میرود. گرمایی که مثل لذتی رو به افول انسان را به دنبال خود میکشاند تا بهش چنگ بیندازد و نگذارد از دست برود. برجستگی شاهرگ مچ دست او را از زیر انگشتهایش حس میکرد.