بهیگ خین (عروس خون)
داستانهای فارسی - قرن 14
به سمت روستا راه افتادم و ذهن هر چهار نفرمون به هزاران جا پرسه میزد. نزدیک که شدیم، جمعیت زیادی جلوی عمارت بود. شوکه شدم و همه رو پس زدم و به داخل عمارت رفتم. کسی از خدمه ها جلوی دید نبود و این نوید خبر بدی میداد. چند نفری گوشهای از عمارت از دور دیدم که در گوشی چیزی میگفتند که با رنگپریده. همه چیز واضح بود که اتفاق بدی افتاده...