روایت روزهایی با راهراه قرمز
داستان حاضر، روایتی است از یکی از رزمندگان جنگ تحمیلی. او با یادآوری روزهای جنگ، در حال نوشتن رمانی است که قهرمان آن، "صادق" نام دارد. راوی در جایی از داستان خطاب به همسرش میگوید: "نفسم بوی سوخت میده، بوی دود، بوی خاکستر، بوی اون سالها که من بودم و سنگر بود و تفنگ بود و چفیه بود. حالا هی داد بزنم این جا توی این کورهی آجرپزی و هیچ کی صدام را نشنود. حتما دوست عزیز من، صادق رویایی، آن قهرمان قصههای من که همیشهی خدا همراهم بود و باهام حرف میزد. که توی یکی از قصهها، عاشق یک دختر جنوبی شد به نام "الهه" ـ که مغازهی گلفروشی داشتند ـ که میخواستند ازدواج کنند... که موشک عراقی عدل میخورد به همان خیابانی که مغازه گلفروشی آنها آن جا بود و بعد دیگر هیچ وقت نبود و از آن وقت هی پاپیچم شد که ببرمش پیش الهه ... که به کشتنش بدهم. توی همهی آن لحظهها که بوی باروت میداد منتظر بود که من خمپارهای ... گلولهای، نارنجکی یا وقتی که جنگ تن به تن شد، سرنیزهای را به طرفش حواله کنم که نکردم. قلمم راه نرفت و ..."