جشن فارغالتحصیلی کیتی
"کیتی" بر روی نیمکتی در پارک نشسته بود و برای جشن فارغ التحصیلیاش متن سخنرانی تهیه میکرد. تنها چند روز به آخرین روز مدرسه و جشن فارغالتحصیلی مانده بود. ناگهان بادی وزید و ورقههایش هریک به گوشهای پرتاب شد. کیتی که ورقههای "سخنرانیاش را از دست داده بود ناگهان فکری به ذهنش رسید. او به سراغ پدربزرگ و مادربزرگاش، و مادرش و "میمی" رفت و نظرات آنها را دربارهی فارغالتحصیلی پرسید. در روز بعد در جشن فارغالتحصیلی آن نظرات را در سخنرانیاش بیان کرد. همه لبخند زدند و شروع به دست زدن کردند و سپس جشن بزرگی گرفتند و به یکدیگر تبریک گفتند مخصوصا به کیتی.