آشتی و آش تی
صلح - داستان / جنگ - داستان / داستانهای تخیلی
شیرشاه به سرزمین خود نگاهی انداخت و غمگین شد. مدتها بود باران نیامده بود، زمین سخت و خشک شده بود، هیچ چیز سبز نمیشد و چیزی برای خوردن باقی نمانده بود. در این میان در سرزمین همسایه، غذا فراوان بود. شیرشاه، تصمیم گرفت به همراه وزیر جوانش به سرزمین همسایه برود تا از آنها غذا برای مردمش تهیه کند، اما وقتی آنها به شهر همسایه رسیدند توسط نیروهای آن شهر دستگیر و به میدان شهر برده شدند و... .