دختر مدیر سیرک
«پیتر اسپایدر»، پسربچهای باهوش با دقت تخیل و داستانسرایی بالا بود که با مادرش زندگی میکرد. او در دوران کودکی داستان ساختگی دختر مدیر سیرک را برای مادرش بازگو کرد. پیتر بعد از مرگ مادر، با دختری به نام «ماریا» آشنا میشود که به پیتر پیشنهاد ازدواج میدهد، به این شرط که بعد از به دنیا آوردن فرزندشان از هم جدا شوند. پس از چندی آنها صاحب دختری میشوند و بعد از مدتی ماریا و دخترش «پاپیت» از او جدا میشوند و پیتر با مردی به نام «یوهانس» آشنا میشود. یوهانس به او پیشنهاد میکند آنچه را که در قالب داستان در سر دارد به صورت کلمات قصار به او و نویسندگان دیگر بفروشد، او نیز میپذیرد و بعد از یک سال به عنوان ویراستار مطالب ادبی ترجمه شده، در یک موسسۀ انتشاراتی در بولونیا مشغول به کار میشود. بعد از مدتی ناشری به نام «لوئیجی» به او میگوید بعضی نویسندگان، از یک کار نغز، طرح داستان را میگیرند و بعد کتاب مینویسند. لوئیجی دریافته بود که این شخص همان پیتر اسپایدر است و به او گفت یکی از داستانهایش به نام «کالبدشناسی قتل سهگانه»، در دو جا به چاپ رسیده است. اما پیتر هرگز یک داستان را برای دو نویسنده بیان نکرده بود. در یک لحظه به یاد آورد که بیست و شش سال پیش برای ماریا این داستان را تعریف کرده بود. به پیشنهاد لوئیجی، او برای رهایی از این مخمصه بولونیا را ترک و با این تصمیم مسیر زندگیاش تغییر میکند.