مسخ
داستانهای کوتاه آلمانی - قرن 20م.
یک روز صبح، همین که گره گوار سامسا از خواب آشفتهای پرید، در رختخواب خود به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوهای گنبد مانندی دارد که رویش را رگههایی به شکل کمان، تقسیم بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز شگفت آوری برای تنهاش نازک مینمود، جلو پشمش پیچ و تاب میخورد. گره گوار فکر کرد: چه به سرم آمده؟ مع هذا در عالم خواب نبود. اتاقش درست یک اتاق مردانه بود. گر چه کمی کوچک، ولی کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولیاش استوار بود. روی میز کلکسیون، نمونههای پارچه گسترده بود – گره گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت میکرد.