جونیبی جونز و چند تا فضولی قایمکی یواشکی
داستانهای ماجراجویانه / داستانهای تخیلی
من «جونی بیجونز» هستم و به آمادگی میروم. ما معلم خود را خانم صدا میزنیم. من دلم میخواست، خانم معلم همسایة ما بود و در خانة کناری ما زندگی میکرد؛ چرا که همیشه دوست داشتم پنهانی کارهایش را زیر نظر بگیرم. من فضولیهای پنهانی زیادی میکنم. یکبار هم با این کار پدربزرگ را ترساندم و مادر را عصبانی کردم. یک روز وقتی به آمادگی رفتم، خانم گفت یکی از همین روزها، روز مهمانی پدربزرگ ـ مادربزرگها است و قرار است آنها به مدرسه بیایند و با هم خوراکی بخوریم. او از ما خواست تا برای روز دوشنبه شیرینی بیاوریم. من هم گفتم، مادر من بهترین شیرینیپز دنیاست و آوردن شیرینی را پذیرفتم و سپس شروع به پرسیدن سئوال دربارة خانه و زندگی خانم معلم از او کردم و نشانی خواستم تا شیرینی را در خانهاش ببریم، تا من هم در زندگیاش کمی فضولی بکنم، اما اتفاقاتی برایم رخ داد که در ادامة داستان بیان شده است.