بیست هزار آرزو
داستانهای فارسی - قرن 14
این کتاب رمانی فارسی، نوشته «آناهیتا چشمه علایی» است. در بخشی از این رمان میخوانید: «هر بار که نفسم از ترس بند آمد و از شدت غم مثل ابر بهار گریستم یا از شدت خشم مثل مار به خود پیچیدم، یکی از موهای سیاهم رنگ باخت و نقرهای شد. این یکی مال اولین مرگی است که شاهد آن بودم؛ مرگ دخترکی ده ساله که سرتاپا سوخته و غرق در عفونت بود. من در آن شب، شش بار او را احیا کردم. پرستاران التماس میکردند که دست از سر دختر بردارم و بگذارم در آغوش مرگ آرام بگیرد، ولی من مثل دیوانهها باز هم قلب او را ماساژ میدادم. دستهایم را روی قفسه سینهاش گذاشته بودم و میگفتم:«یک، دو، سه، حالا! و محکم فشار میدادم. این یکی مال آن سربازی است که دوستش برای شوخی با کلاشینکف به کشاله رانش شلیک کرده بود. جراحی او هفت ساعت طول کشید. وقتی قلب سرباز از تپش ایستاد، سرتاپای من خونی بود؛ حتی کف دمپاییها با خون چسبناک شده بود. همانجا جلوی همه کارکنان به دیوار تکیه دادم. سُرخوردم. روی زمین نشستم و هایهای گریه کردم...».