عصرها: داستان یک زمستان
داستانهای هلندی - قرن 20م.
کتاب حاضر، داستانی است که در آن فریتس قهرمان این داستان تلخ است. او رویاپردازی قهار است و جوک های نامناسب میگوید. پدر و مادرش تا سرحد جنون دیوانهاش کردهاند. فریتس مرتب خواب مرگ و فروپاشی میبیند. زندگی برای فریتس بیمعنی و مضحک شده. عصرهای او با نوشیدن، سیگار کشیدن و با پرسه زدنهای بیهدف در خیابانهای دلمرده شهر میگذرد که در هر لحظهاش تلاش میکند معنی زندگی ممتد و پوچش را بفهمد.