به خاطر بوفالوها
داستانهای فارسی - قرن 14
تمام دشت با بوتههای رز رنگآمیزی شده. پدرم کمی دورتر از من مشغول پیپ کشیدنه و با هر بازدمش، ابرهای تازهای رو به آسمان اضافه می کنه. مادرم با یک اسفند دود کن، کنار چند تا بوته رز ایستاده و برای بوته های رز، اسپند دود می کنه. اسفند دود کن رو به نوبت بالای سر بوتهها می چرخونه و زیر لب ذکر میگه. از پشت تپهها صدای اذان مؤذن زاده بلند می شه و توی دشت می پیچه. صدای دختری رو از پشت سرم میشنوم که لالایی کودکیام رو نجوا می کنه و مشامم پر از عطر یاس می شه. یکدفعه تمام صداها قطع میشن و سکوتی سنگین توی دشت حاکم می شه. گرمای دستی رو روی گردنم احساس میکنم...