سفر به اوهایو
خانوادهی مارتینها در یک مزرعهی کوچک، در شهر پنسیلوانیا زندگی میکردند. "جورج" ـ پدر خانواده ـ بیخبر به شهر رفته بود و قصد داشت پس از بازگشت، با خبری غیرمنتظره همه را غافلگیر کند. وقتی پدر به خانه آمد، کالسکهی بزرگی به همراه داشت. او به همه اعلام کرد که قصد فروش مزرعه و مهاجرت به سوی غرب را دارد. همگی با کمی ناراحتی این مساله را پذیرفتند، چرا که مجبور بودند پدربزرگ، مادربزرگ و دوستان خویش را ترک کنند. یک هفته پس از آن روز، خانوادهی مارتین به سمت غرب حرکت کردند. آنها در شهر ساسکوهانا، "انس" ـ برادرزادهی جورج ـ را سوار کالسکه کردند تا به همراه آنها به شهر جدید بیاید. این خانواده روزها از شهرهای مختلفی عبور کردند. آنها در بین راه با "ندباروز" و "جیم لالی" آشنا شدند که هر دو به سمت غرب میرفتند. خانوادهی مارتین مرتب از حملهی سرخپوستها میشنیدند. آنها پس از هفتهها به شهر لوسانتیویل در منطقهی اوهایو رسیدند. در آنجا مزرعهای بزرگ خریدند و خانهای برای خویش ساختند. پس از مدتی عدهای نظامی به آنجا آمده و با شکست قطعی سرخپوستها، امنیت را بر آنجا آوردند.