سه خواهر سه آرزو
در زمانهای بسیار دور، در یک ده دورافتاده سه خواهر زندگی میکردند. آنها سالها قبل پدر و مادر خویش را از دست داده بودند. شبی آنها مشغول صحبت بودند و یک یک آرزوی خویش را به زبان میآورند. اولین خواهر گفت: "من آرزو دارم همسر پسر وزیر شوم". خواهر دوم گفت: "آرزوی من این است که با یک آشپز ثروتمند ازدواج کنم". اما آخرین خواهر گفت: "من فقط یک آرزو دارم و آن هم این است که خود پادشاه برایم غذا بپزد و بیاورد". در این هنگام وزیر که از آنجا عبور میکرد، صحبت آنها را شنید و آنها را به قصر برد. پادشاه از خواستهی خواهر کوچک آگاه شد با عصبانیت دستور اعدام او را صادر کرد. اما وزیر او را فراری داد. دختر به محل زندگی خویش بازگشت و در آنجا به طور اتفاقی ظرفی پر از طلا و جواهر یافت. او پس از مدتی قصری باشکوه برای خویش ساخت. خبر وجود دختری ثروتمند به گوش پادشاه رسید و پادشاه در لباس گدایان به قصر او رفت تا از راز ثروت عظیم او آگاهی یابد. دختر در نگاه اول شاه را شناخت و از او خواست قبل از هرچیز برایش غذایی بپزد. شاه این کار را کرد و سپس علت را از دختر جویا شد. دختر گفت: "من همان دختر سومی هستم که دستور کشتن مرا دادید. من امروز به آرزویم رسیدم".