کاش یکی قصهاش را میگفت!
در داستان حاضر، راوی تصمیم میگیرد بنا به گفتهی معلم خود، قصهای بنویسد. در کتاب از زبان راوی میخوانیم: "مینویسم. مینویسم آقا معلم! هزارتا قصه مینویسم. قصهی نخلها و آدمهای شهرمان، قصهی خانهمان، قصهی ننهجان، قصهی عشق من و گلابتون". داستان اخیر را راوی اینگونه نقل میکند: "آره خب، خاطرخواه شدم! خاطرخواه گیس گلابتون. دلم میخواهد بیاید پشت پنجره و نگاهم کند. وقتی نگاهم میکند دلم یکجوری میشود، انگشتهایم جان میگیرند. میتوانم هزارتا گردنبند خمیری درست کنم. میتوانم یک عالمه سبزی پاک شده بستهبندی کنم تا ننه جانم راضی شود. میفهمی آقا موشه؟ بگو ببینم تو تا حالا خاطرخواه شدی؟ نه حتما نشدی که اینجوری تک و تنها و بیخیال ول میگردی...".