خونبها
داستانهای فارسی - قرن 14
افکارم با صدای در یادم رفت. سریع بلند شدم و خودمو به در سیاهرنگ رساندم. دری که رنگ لباسی بود که این روزا اهالی این خونه به تن داشتن. منم سیاهپوش بودم. منم غم داشتم. منم واسه دل درمونده ام سیاه پوشیده بودم. درد من از درد اینا بدتر بود. اینا عزیز از دست داده بودند، ولی من نمی دونستم عزیزمو خواهم داشت یا نه؟