دشت بهشت
در روزگاران قدیم در شهری دور بازرگان ثروتمندی زندگی میکرد که دختر زیبایی به نام «لیلی» داشت. جوانان بسیاری برای به دست آوردن ثروت بازرگان به خواستگاری لیلی میرفتند، ولی لیلی آرزو داشت با کسی ازدواج کند که تنها، خواهان وی باشد نه ثروت پدرش. روزی لیلی با اسب خود به دشتهای اطراف رفت؛ او سواری میان چمنها و گلها را بسیار دوست داشت. لیلی در میانه راه متوجه شد که مسیرش همان مسیر همیشگی نیست و راه را اشتباه آمده است. ولی آنجا را دوست داشت، آنجا بسیار زیبا بود و به بهشت میمانست. در همین زمان که لیلی محو زیباییهای اطراف شده بود، ناگهان اسبش تعادل خود را از دست داد و یکی از پاهایش آسیب دید، لیلی از اسب پیاده شد. اطراف را برای کمک جستوجو کرد تا این که جوانی زیبارو را دید، دیدن آن جوان و کمک او به لیلی، آینده او را تغییر داد.