سودا رشیدایی
داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14 / کروناویروسها - ایران - داستان
ماجرا از وقتی شروع شد که آن ویروس لعنتی بر کل جهان مسلط شد. قبل از این که این اتفاق غم انگیز و ترسناک بیفتد، در گوشههای قدیمی و زیبای این شهر، مردم به مهمانی میرفتند و دور هم جمع میشدند و به عزیزانشان سر میزدند و آنها را در آغوش گرم و پر مهرشان میگرفتند. بچهها با خنده و شادی در کوچه بازی میکردند و بدون هیچ نگرانی، به مدرسه میرفتند. هر کس به نحوی شاد بود؛ ولی در حال حاضر، جز چراغهای پرنور محلهها و گربههایی که در میان زبالهها پرسه میزدند، هیچ نشانی از شادابی و نشاط در بین مردم دیده نمیشد...