خزان
داستانهای فارسی - قرن 14
«فرنوش ریاحی»، کارخانهدار جوانی است که پدر و مادرش را از دست داده و حالا عمویش قصد دارد با ازدواج فرنوش با پسرش اموال برادرش را به دست بیاورد. فرنوش که هیچ علاقهای به پسرعمویش «منوچهر» ندارد به دنبال راهحلی است که از دست او خلاص شود. تا اینکه در یک سانحه رانندگی با پسری به نام «کامران» آشنا میشود که بسیار عجیب به نظر میرسد. او ناخواسته با دیدن کامران به او اعتماد میکند و کامران را به عنوان کارمند وارد کارخانه میکند تا هم در اداره کارخانه همراهیاش کند و هم از شر منوچهر خلاص شود. حضور کامران حقایقی را آشکار میکند که مسیر زندگی فرنوش را تغییر میدهد.