نیلوفر در سرزمین شگفتیها
«نیلوفر» با پدربزرگ و مادربزرگش در باغی زندگی میکرد. او از پدربزرگ شنیده بود که هرکس درون خود فرشتهای دارد که سرنوشتش را میسازد. در انتهای باغ، کارگاه نقاشی و مجمسهسازی پدربزرگ بود. نیلوفر آنجا چند عروسک و یک پرنده سخنگو و افسانهای دیده بود. یکی از عروسکها «عقیق» نام داشت که محرم راز و شنوندة حرفهای نیلوفر بود. با آمدن زنعمو و فرزندانش از کلاردشت، باغ پر از بچه شد. نیلوفر هر روز با عروسکها نمایشهای سرگرمکننده برای آنها برپا میکرد. تا این که کنجکاویهای دخترعمه دربارة کارهای نیلوفر و ارتباطش با عقیق و ماجراهای تازهای که رخ داد، نیلوفر را با مسائل جدیدی آشنا کرد.