راضیهبیگم
داستانهای اردو - قرن 20م.
«نیاز» دکانداری بود که ظاهرا امانتفروشی میکرد اما در اصل کارش خرید و فروش اجناس دزدی بود. چند سال قبل همسرش را از دست داده بود و پس از مرگ او از ادواج مجدد سرباز زد، او مدتی بود که به دنبال بهانهای برای جواب کردن مستاجر خود میگشت. او برای مطرح کردن موضوع به خانۀ مستاجرش ـ راضیه بیگم ـ رفت و برای اولینبار دختر او «سلطان» را دید. سلطان که در دوران نوجوانی به سر میبرد توجه نیاز را به خود جلب کرد. نیاز بدون مطرح کردن مسالۀ اجاره، ملاقات خود را صرفا دید و بازدید خویشاوندی عنوان کرد. او پس از آن مرتب به خانۀ آنها میرفت. رفت و آمدهای مکرر او سبب سوء ظن راضیه بیگم شد. راضیه به او فشار میآورد که او را عقد کند ولی نیاز تنها به سلطان فکر میکرد. تا این که روزی یکی از دوستانش به او پیشنهادی داد که از هم شر راضیه بیگم خلاص میشد و هم به راحتی به وصال سلطان میرسید.