خدا را دعوت کنیم
هنگام سحر در ده، کاظم به حیاط آمد و وضو گرفت. با نشیدن صدای اذان گفت: «حیف که سواد ندارم تا قرآن را یاد بگیرم.» او از کودکی با خدا حرف میزد. کاظم در مزرعه و بر روی زمین مردم کار می:کرد. او همیشه کارهای نیک انجام میداد و به فقرا کمک میکرد. یک روز هنگام بازگشت از مزرعه دو جوان به بهانهی خواندن فاتحهای او را به زیارت بردند. درست در همان هنگام، کاظم خطوط روشنی دید و قرآن آیه و آیه به قلب او درخشید. او با آن که سواد نداشت اما به خواست خداوند به خاطر قلب پاکش به آرزویش رسید که همانا یادگیری قرآن بود. در کتاب حاضر که به مناسبت نخستین کنگرهی بزرگداشت کربلایی محمدکاظم کریمی ساروقی(ره) به زبان شعر به چاپ رسیده است، سرگذشت این روستایی بیسواد بازگو میشود که به لطف خداوند در یک لحظه حافظ کل قرآن کریم شد.