فیل کوچولوی بازیگوش
یک روز گرم تابستان، گلهای از فیلها خسته و تشنه به آبگیر بزرگ و زیبایی رسیدند. فیل کوچولو نیز با افراد خانوادهاش در این گله قرار داشت. و فیلها از کوچک و بزرگ مشغول نوشیدن آب شدند، آنها با خرطومهای درازشان آب میخوردند و گاهی برای این که خنک شوند و تفریحی بکنند به روی یکدیگر آب میپاشیدند. فیل کوچولو مثل بچههای دیگر مشغول بازی شد و وقتی به خود آمد که متوجه شد همهی فیلها از آنجا رفتهاند و او تنها مانده است. در این هنگام یکی از ماهیهای دریاچه به کمک او آمد و به او گفت که جای پای فیلها را دنبال کند، چون فیلها خیس بودهاند بنابراین ردپایشان بر روی زمین مانده است. فیل کوچولو همین کار را کرد اما پس از طی مسافتی دیگر جای پایی ندید. سپس چون غروب فرارسیده بود و برای این که در تاریکی نماد به پیشنهاد یک مار، از سمتی که احتمال میرفت فیلها رفته باشند حرکت کرد. ناگهان یک سیاهی از دور دید، ابتدا ترسید ولی بعد مادرش را تشخیص داد و با خوشحالی به طرفش دوید و به او قول داد که از آن پس مواظب باشد.