ماهی زلالپرست
داستانهای فارسی - قرن 14
اولین بار روی همین تخت برای عشق از دست رفتهاش اشک ریخته بود. آنوقتها چند سالش بود؟ شانزده. هفده... چه فرقی داشت؟ مهم دلی بود که برای موبایل فروش آنسوی خیابان لرزیده و بدتر از آن گوشی نبود که حرفهای بی سر و ته دل او را بشنود. آیا پیر بود؟ بابا گرفتار بود و اهل دوستیهای مدرسه و دانشگاه نبود. مینشست گوشه همین تخت و خیره میشد به کاجها و سروهای آن سوی پنجره و خیال میبافت. یک وقتی دل میداد به پسر آن سوی خیابان که موبایلش را ریست کرده بود و یک وقتی هم ساده لوحانه برای همکلاسی تخس دانشگاهش نقشه میکشید.