اپرای خاموشی صدا در تالار رودکی
داستانهای فارسی - قرن 14
وقتی آسانسور در طبقه همکف ایستاد، یک لحظه نگاهش به دری افتاد که روی آن نوشته بود: صحنه. آیا باید از تالار بیرون میآمد و از راهی که آمده بود بازمیگشت یا به خود جرئت میداد و آن در، درِ جادویی، که حد فاصل خیال و واقعیت بود را باز میکرد تا ببیند این تالار و صحنه و اُپرا چگونه جایی است که او باید بقیه عمرش را در آن کار کند... . در را که باز کرد خودش را در تالاری دید که فقط عکس شبیه به آن را در مجلات دیده بود. تالاری به زیبایی و محسورکنندگی زنی که دید و مِهرش را به دل گرفت. نفس عمیقی کشید. بوی خوبی میداد. بوی هنر، بوی آواز، بوی موسیقی، بوی عشق، بوی مهربانی، بوی لبخند و اشکی که نتوانست کنترلش کند و گونههایش را خیس کرد... .