راپونزل
داستانهای کودکان و نوجوانان
روزی روزگاری، مرد کشاورزی با همسرش در کلبه کوچکی زندگی میکردند، آنها با اینکه فقیر بودند اما خیلی خوشحال بودند. پشت کلبه آنها باغ قشنگی وجود داشت. این باغ پر از گل، سبزیجات، کلم و ترب تازه بود. همسر کشاورز خیلی دلش میخواست مقداری کلم و ترب داشته باشد تا سالاد خوشمزهای درست کند. برای همین مرد کشاورز از دیوار باغ بالا رفته و چند کلم برای همسرش میچیند، اما همسر کشاورز به کلم بیشتری نیاز دارد و از آنجا که این باغ متعلق به یک جادوگر بدجنس است کشاورز صبر میکند تا شب بشود و... .