شاهزاده خانوم و بانوی آینه
داستانهای تخیلی / شاهدختها - داستان
روزی روزگاری، در زمانهای دور، شهری بسیار زیبا وجود داشت که درختان آن همیشه سرسبز بودند و شکوفه میدادند. ای شهر همیشه پر از گلهای متنوع و رنگارنگی بود که عطر آنها در کوچهها میپیچید. مردم این شهر هر روز با صدای دلنواز پرندگان، روز خود را آغاز میکردند. پرندگانی که پرهایی همچون رنگینکمان داشتند و در آسمان شهر و در میان گلها و درختان، شاد و خرم پرواز میکردند. عدهای از مردم این شهر، به پرورش گلهای زینتی و دارویی میپرداختند و عدهای دیگر، به تجارت و کسب و کار مشغول بودند. آنها همیشه خوشحال بودند و همیشه خنده بر روی لبانشان جاری بود.