آقا گلفروش
"فرهاد" برای گذراندن زندگی در یک گلفروشی به کار مشغول است و بین مشتریهای مختلف فروشگاه، به دختر جوانی که گهگاه همراه با مادرش برای خرید به وی مراجعه میکند، علاقهمند شده است. با وجودی که صاحب مغازه، تصمیم دارد با معرفی دخترخویش به فرهاد، مقدمات ازدواج این دو را فراهم آورد، اما پسر جوان به "فرشته" اظهار علاقه کرده و وی را از مادرش خواستگاری میکند. اندکی پس از موافقت دو خانواده، فرشته که ناگاه به ارث کلانی دست یافته، تغییر رویه داده و باعث ناراحتی و رنجش فرهاد میشود. این مساله باعث دوری فرهاد از وی و گذاشتن قرار ازدواج با "پریسا"، دختر صاحبکارش میشود. چند شب قبل از مراسم عروسی، فرهاد، به سختی تصادف کرده و حافظۀ خود را از دست میدهد و یک سال بعد به صورت اتفاقی، فرشته و مادرش، لیلا، او را در یک آسایشگاه مییابند. آن دو که از گذشته به سختی پشیمان شدهاند، تمام سعی خویش را به کار میگیرند تا فرهاد بهبود یابد. اما بازهم چندی بعد فرهاد به علت درگیری با عدهای سارق، برای همیشه مشاعر خود را از دست میدهد.