جان عزیزم
«جان»، پسر جوانی است که به ارتش آمریکا پیوسته و در تعطیلات تابستانی خویش با دختری به نام «ساوانالین کورتیس» آشنا شده و حالا آن دو قصد ازدواج دارند. اما اعزام جان به عراق و دوری زیاد آنها از یکدیگر باعث میشود که ساوانا تحمّل خویش را از دست داده و با شخص دیگری ازدواج کند. جان که مدتی بعد برای خاکسپاری پدرش به آمریکا بازگشته به دیدار ساوانا رفته و متوجه میشود که همسر وی به شدت بیمار است و آنها برای درمان سریع او به پول زیادی نیاز دارند. جان تمامی ارثیه باارزش خود را میفروشد و از طریق شخصی دیگر آن را به دست ساوانا میرساند و خوش حال است که توانسته بار دیگر لبخند را به لبان ساوانا باز گرداند.