اوج خوشبختی
داستانهای فارسی - قرن 14
الآن که داری با چشمای قشنگت این رو می خونی من دارم ثانیه هارو میشمارم... که بیام پیشت از نزدیک. باز بتونم زل بزنم تو چشمای از شب قشنگترت... هر ثانیه هزار سال برام می گذره... انگار یه چیزی رو گم کردم... انگار نصفی از روحم رو بردی... یه چیزی توی قلبم خالیه... اون توی... این شهر بعد رفتنت تبدیل شده به سردخانه، انگار همه چی مرده... همه چی سرده...