سوگل و سیب سرخ و چند داستان دیگر
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
صبح در پاسگاه محل خدمتم، همراه افسر وظیفه به آدرسی خوانده شدیم. دعوای همسایگی بود. او را دیدم توی حیاط ایستاده بود. هیجان زده و آشفته خوی و روی و موی. دستهای گره کردهاش را روی سینه جمع کرده بود. چشمهای سیاهش دو دو میزد و موهای زیبایی که از زیر روسری، برای باد دست تکان میداد تا من آشفته را شیفته خود کند. انگار زیبایی ناتمام، تمام سیاهی دنیا را در چشمهایش ریخته بودند تا رنگهای دیگر بی رنگ به نظر برسند. پدرش اعتراضی کرد که با نگاه ما در سکوت کرد. دلم میخواست بروم طرفش و بگویم نترسد دعواست دیگر، الآن آشتی میکنند!