کافه نگار: یک رمان ایرانی
داستانهای فارسی - قرن 14
«نگار» قدم در کوچه گذاشت و درِ خانه را آرام پشت سرش بست، ناامیدانه ایستاد، از قتلی که میخواست مرتکب شود، هراسان بود. نمیتوانست قدم از قدم بردارد، دستش همچنان روی دستگیره گِرد در جا مانده بود، یک لحظه دل به دریا زد و به راه افتاد، رانندهای با صدای بشاش پرسید کجا میری دخترم؟ مقصد نگار جای شناختهشدهای بود، منطقهای که به بهشت خلافکاران معروف بود، خشکهرود... .