شرارهی نیاز
داستانهای فارسی - قرن 14
«غزل» یکی از دوستان نزدیک «شهرزاد» است که در مراسم جشن تولد خود، او را به یکی از آشنایان خانوادگیشان به نام «سپنتا رضایی» معرفی میکند و همانجا برنامة سفر شمال به همراه خانوادة رضایی را به شهرزاد اطلاع میدهد و از او میخواهد که در این سفر آنها را همراهی کند. شهرزاد، در موقعیت بسیار بد روحی قرار دارد؛ به تازگی مادرش را که تنها همدم و مونس او بود، از دست داده و پدرش نیز که معتاد است خانه را به محلی برای جمع شدن دوستان و راه انداختن بساط دود و دمشان تبدیل کرده است و به هیچ وجه به تنها دخترش، شهرزاد، فکر نمیکند. شهرزاد در برابر اصرارهای دوستش غزل کوتاه میآید و با آنها به سفرمیرود. اتفاقاتی که در سفر برای وی به وقوع میپیوندد، ادامة داستان را شکل میدهد.