چه زود بزرگ شدم!
«میترا» و «سمیع» علیرغم مخالفتهای خانوادة «میترا»، با هم ازدواج کردهاند و فرزندانی به نامهای «سهراب»، «ماندانا» و «سالور» دارند. «سهراب» فوت کرده است و «میترا» با خواندن کتابهای مختلف، درصدد است با روح «سهراب» ارتباط برقرار کند و از وضعیت او در آن دنیا آگاه شود. او گاهی به «سمیع» پیشنهاد میدهد که به هند و نزد کسانی بروند که روح احضار میکنند. «میترا» دائم فکر میکند و خاطرات خود با «سهراب» را مرور میکند و از اینکه در حقّ وی و در زندگی او کوتاهی کرده است، خود را سرزنش میکند. او میل به زندگی ندارد و «سمیع» که در ظاهر بیتفاوت است، در تنهاییهای خود، همچون «میترا» ناراحت است. با این وجود «سمیع»، «میترا» را به ادامة زندگی و رهایی از افکار مربوط به «سهراب» دعوت میکند.