گمگشته در مسیر
حدود یک سال بود که «بهروز» در کافیشاپی در یک مرکز خرید مینشست و به رفت و آمد انسانها نگاه میکرد و غرق در حرکاتشان میشد. بعد از جدایی یک ساله از نامزدی که چهار سال از زندگی خود را با او سپری کرده بود، حالا بازهم مثل روز اول جدایی تنها و درمانده بود. تا این که یک روز یکی از همکلاسیهای دانشگاهش را آنجا میبیند و با پیامکی، از او و دوستی که به همراهش بود دعوت میکند تا به کافیشاپ بیایند. «لیلا» دوست همکلاسیاش، دختری جذاب بود که در آموزشگاههای معروف زبان تدریس میکرد. بعد از مدتی بهروز به بهانة تعیین سطح زبان با او تماس میگیرد و اتفاقاتی رخ میدهد که در ادامة داستان بازگو شده است. این داستان از زاویة دید اولشخص نقل شده است.