دانهی برنج
سالها پیش در سرزمین هند، فرمانروایی بود که گمان میکرد دانا و عادل است. مردم سرزمین این فرمانروا، شالیکار بودند. فرمانروا دستور داده بود که هرکس اندکی از محصول برنج خود بردارد و بقیۀ آن را به او بدهد. او به مردم قول داده بود تا محصولات آنها را در انبارهای قصر نگه دارد و هنگام خشکسالی به آنها بدهد. سالهای سال، شالیزارهای این سرزمین بسیار پربار بود. تا این که یک سال خشکسالی و قحطی از راه رسید. وزیران فرمانروا از او خواستند تا اجازه دهد در انبارها را باز کنند و به مردم برنج بدهند. اما فرمانروا با این بهانه که معلوم نیست قحطی چهقدر طول بکشد، و او باید برنج کافی برای خوردن داشته باشد، حاضر نشد به مردم برنج بدهد. زمان میگذشت و مردم گرسنه و گرسنهتر میشدند. تا این که در این میان دختری به نام "رانی" با هوش و ذکاوت خویش توانست علاوه بر این که تمام برنجها را از فرمانروا پس بگیرد، او را نیز متوجه اشتباهش بکند.