در دل مانده
قطعههای ادبی فارسی - قرن 14
باران را خیلی دوست دارم، دلم میخواهد ساعتها با تو زیر باران پرسه بزنم و لحظات گرگ و میشه عصر را در کنارت به سیاهی شب برسانم. خیابان را مه گرفته طوری که انتهای خیابان را نمی بینم؛ حتی چراغهای تیربرق هم فقط پرتوی نورشان دیده میشود، من به بهانه اینکه در مه گُمَت نکنم پا به پای تو میآیم. هوا سردتر و سردتر میشود و باران هم میبارد.