روح ناآرام
داستانهای فارسی - قرن 14
نویسنده در این رمان رئال اجتماعی به توصیف قدرت ناشناخته انسان میپردازد. «اصغر» و «یاشار» با راهنماییهای یک پیرمرد به شهر «چندار» سفر کردهاند. آنها که شهر چندار را سرسبز تصور میکنند با یک بیابان برهوت روبهرو میشوند که هر لحظه تنفس در آن، آنها را به کام مرگ میکشاند. آنها تردید دارند شهری که به آن رسیدهاند چندار باشد، اهالی آنجا مردمی ساده و متعصب بودند که هر روز صبح برای کشاورزی سرزمینهایشان میرفتند. اصغر صبح که از خواب بیدار شده بود به سراغ «جعفرآقا» رفته بود و... .