راز: بر اساس حکایتی از مثنوی مولوی
روزی پادشاهی شنید که در سرزمین هندوستان درختی است که هرکه از میوۀ آن بخورد به جاودانگی دست مییابد. پادشاه پیکی به سوی هندوستان روانه کرد تا میوهای برایش بیاورد. پیک با هیزمشکنان، مرد چوبی جنگل، مرد سنگی کوه و ابر روشن و باد دربارۀ درخت صحبت کرد، ولی هیچیک از آنها چیزی از درخت نمیدانست تا این که باد، پیک را به سوی پیرمردی در جنگل راهنمای کرد. پیک از پیرمرد دربارۀ درخت سوال کرد و پیرمرد داستان زن و مردی را بازگو کرد که در ابتدا فقط خود را میدیدند تا این که درخت سبزی را روبهروی خود دیدند و با خوردن میوۀ آن بر نقشها، رنگها، غمها و شادیهای بسیار رسیدند. پیرمرد در ادامۀ سخنان خود توضیح داد که آن درخت، درخت دانش و حکمت است که میوۀ آن دلها را بینا و آگاه و این بینایی و آگاهی، زندگی جاوید را به بشر هدیه میکند. این درخت را میتوان در هر جای دنیا پیدا کرد و از میوۀ آن خورد.