مرلین
داستانهای فارسی - قرن 14
صبح زود، مرلین به سراغ ساشا رفت. دید پسرش در یک خواب عمیقی است. دلش نیامد که او را بیدار کند؛ اما یک لحظه چشمش به ساعت دیواری افتاد. فهمید وقتی نیست. او را به سختی بیدار کرد. پسرم من هزار بار گفتم شبها زودتر بخواب که اول صبح راحت بیدار بشی. سریع برو دست و صورتت رو بشور. صبحونه رو آماده کردم. مرلین به هر شکلی که بود ساشا را روانه مدرسه کرد. یک نفس راحتی کشید و بلافاصله سراغ چرخ خیاطیاش رفت. آن قدر سرگرم کار میشد که گذشت زمان را متوجه نمیشد.