گربهای به نام ارسطو
داستانهای انگلیسی - قرن 20م.
زمانی که "ارسطو" گربهی کوچک سفید به دنیا آمد مادرش به او نگفت گربهها نه تا جان دارند تا او دست به کارهای خطرناک نزند. روزی جادوگر مهربانی به نام "بلادونا" تصمیم گرفت از ارسطو نگهداری کند. گربهی جوان که محیط زندگی جدید برایش شگفتیهای بسیار به ارمغان آورده بود، هرچند روز، یک حادثه میآفرید و در پی آن یکی از جانهایش را از دست میداد. یک روز تنگ بزرگ شیر را روی خود برگرداند، یک روز از شاخهی درخت آویزان شد و به سختی زمین خورد، یک بار داخل نهر پرت شد، روی ریل قطار بازی کرد و نزدیک بود زیر قطار بماند و... به همین ترتیب ارسطو یکی پس از دیگری هشت جان خود را از دست داد. بلادونا پس از آخرین اتفاق به او گفت: "ارسطو! این بار دیگر جدی میگویم. از نه جانی که داشتی، هشتتای آنها را از دست دادی. تو با این جان نهم باید حالاحالاها زندگی کنی. ولی یک چیزی هم بگویم، تعجب نمیکنم اگر این یکی را سالیان سال داشته باشی". حالا دیگر ارسطو نه تنها گربهای بالغ، بلکه یک گربهی جادوگر خیلی ماهر است و در کارهای بلادونا به او کمک میکند. آنها شبها همراه هم روی جاروی دستهبلند بلادونا مینشینند و پرواز میکنند و داروهای معجزهگر را به خانهی کودکان بیمار میبرند و همانطور که آنها خواب هستند، یک قاشق از دارو را در دهانشان میریزند.