مه غلیظ
داستانهای فارسی - قرن 14
چشمان قهوهای غلیظش که با پوست سبزه روشنش تضاد جالبی داشت، عجیب قلبم را لرزاند. ناخودآگاه سرعتم را بیشتر کردم. وقتی رسیدم طبق معمول همه دور هم جمع بودند و ورود من به خاطر شوخی و شیطنت ذاتیای که داشتم ولولهای بر پا کرد. در حالی که سر به سر کوچک و بزرگ میگذاشتم، نگاهم به دنبال نازیلا داخل هال چرخ میخورد. نگاهم به دو دست خیره است. درست نامعلومترین نقطه زندگیام که حجم غلیظی از مه احاطهاش کرده و سردرگم و حیران لبهایم را به اسارتی تلخ زنجیر کردهام و نمیتوانم فریاد خواستنت را از عمق حنجرهام بیرون بکشم و این سکوت بی انتها، من را آرام و بیصدا خواهد بلعید.