خرگوش کوچولو و بالهای قرمز
داستانهای حیوانات
خرگوش کوچکی به نام، "ملوس" همیشه درفکر بود و خوشحال به نظر میرسید. او آرزو داشت حیوان دیگری به جز خرگوش باشد. یک روز نزدیک برکه مرتب آرزویش را تکرار میکرد که پیرمرد باهوشی حرفهای او را شنید و به او گفت: برو کنار برکهی آرزو در آب به خودت نگاه کن و سه بار دور خودت بچرخ، آرزویت برآورده میشود. ملوس با خوشحالی به آنجا رفت و کارهایی که پیرمرد گفت انجام داد. چون پرندهی کوچک و قرمزی هم آنجا نشسته بود آرزوی داشتن دو بال قرمز را کرد. ناگهان احساس کرد که در پشتش دو بال قرمز دارد. او با خوشحالی به خانه رفت، اما مادرش او را نشناخت، پس با ناراحتی به راه افتاد تا این که پیرمرد او را دید و اجازه داد شب را در خانهی او بماند. روز بعد ملوس تصمیم گرفت پرواز کند، اما نتوانست و میان بوتهی خار گرفتار شد. بازهم پیرمرد به او کمک کرد و گفت که بازهم این دو بال را میخواهی او گفت نه پس دوباره کنار برکه رفت و آرزویش را پس گرفت و دیگر آرزو نکرد که چیزی به غیر از خرگوش باشد.