چشمان کهربایی درخت مر
داستانهای ترکی - ایران - قرن 14
اما آن چه ذهن سرهنگ را درگیر کرده بود، رویش قارج گونه رمزها نبود، بلکه مثل روزگار جوانیاش باز هم مسئلهای به نام شر در ذهنش جولان میداد و از ذهنش دست بردار نبود. وقتی مفهوم شر، مثل چرخ فلکی در ذهنش میچرخید و لذت موسیقی را از او میگرفت، همه چیز را رها میکرد و به دفتر یادداشت روزانهاش پناه میبرد و حرفهایی که در ذهنش جولان میدادند را روی کاغذ خالی میکرد. کاغذهای سفید دفترش، پشت سر هم خط خطی میشدند: این شری را که منشأ آن انسان است، با چه محکی میتوان اندازه گرفت؟ چه کاری و کدام عملی حقیقتاً شر به حساب میآید؟ اندیشه، جان، مال... کدام والاتر از دیگری است؟ شر نیز حسی است همانند محبت، عشق، نفرت و ایمان...