باغچهی امید
پریان - داستان / داستانهای تخیلی
«امید» تکانی به خودش داد و چشمهایش را باز کرد. صدای مادر را شنید که میگفت پسرم بیداری؟ مادر پنجره اتاق را باز کرد، نسیم خنکی به صورت امید خورد. صدای گنجشکها از کنار باغچه به گوش میرسید که برای خوردن تکههای کوچک نان سروصدا میکردند. امید به گلهایی فکر میکرد که در باغچه کاشته بود و به مسابقه روز گلکاری در مدرسهشان. او دلش میخواست برنده این مسابقه باشد و... .