لنگ و ننهجان (دریچهی مرگ و زندگی)
داستانهای فارسی - قرن 14
در مقابل یک لشکر ایستاده بودم. اولین تجربه جدیام در زندگی بود و اگر هم خراب از آب درآمده بود، حق داشتم. اطرافم را خلأ سیاهی پر کرده بود. دندههایم مثل سپری در برابر هجوم دشمن بالا میرفتند و با هر پایین آمدن ششهایم را در هم مچاله میکردند و هوا را با ضربه از آنها پس میزدند، بعد مژکهای راههای هواییام در هم گره میخوردند و نفس کم میآوردم. شنیده بودم که استخوان دنبالچه مردم اینجا گاهی زیادی رشد کرده و دم در آوردهاند. حس خوبی نداشتم، تصور ترسناکی است، لبخندهای ملیحشان هم در نظرم شیطانی میآمد، نفرین به این مردم که ذهنم را این قدر لکاته کرده بودند. آن هم مدتها میشد که مرده بودند.