برادر کوچیکه
داستانهای فارسی - قرن 14
اوایل میل و اشتهایی به غذا نداشتم. بوی غذا که بهم میخورد، عینهو زنهای حامله عق میزدم. تازه خوابیدن و بیدار شدنم هم برای خودش حکایتی بود. هر شب وقتی میرفتم توی رختخواب سردم میشد و مثل بید میلرزیدم. وقتی هم لحاف را روی خود میکشیدم یکباره گر میگرفتم خیس عرق میشدم. با خودم فکر کردم فردا صبح جنازه مرا از این خونه میبرند بیرون. حساب کتابم پر بیراه نبود چون که تا حالا گاراژ سه تا کشته داده بود.