دیوونگی نکن
داستانهای فارسی - قرن 14
پاهایم که نه انگار کل بدنم سرب میشود و پاهایم میخ به زمین. نگاهم مستقیم به چشمانش گره خورد؛ گویی هیچ جای دیگر قابل دیدن نباشد؛ یعنی ممکن است در یک لحظه جاذبه آن قدر شدید شود که نگذارد تو حتی یک قدم حرکت کنی؟ چرا همه چیز متوقف شده است؟ هوا؛ هوا برای نفس کشیدنم چرا کم شده؟ چرا صدای ضربان قلبم در گوشهایم میپیچد؟ مگر قلب در سینه نیست، پس چرا قلب منِ لعنتی، در حلقم میکوبد؟ نمیدانم برای او چقدر طول میکشد، برای من گویی یک قرن است. ایستادهام و نگاهش میکنم. چرا حسی ندارم؟ حس؟ حس دارم؛ اما معنی نمیشود. منگم یا مردهام؟