خشکسالی
داستانهای نیوزلندی - قرن 21م.
در این رمان رازآلود، قهرمان داستان پس از سالها از تبعیدی خودخواسته به شهر کوچک زادگاهش باز میگردد و در این زمان خبر مرگ بهترین دوست خود را میشنود. در اولین صحنه خونی که روی کاشیها و فرش ریخته، میبیند و گرمای زیاد که باعث ازدحام بیشازحد پشهها شده بود. بیرون از منزل طناب هنوز آویزان بود. یک اسکیت بچهگانه روی پیاده راه سنگی رها شده بود و در شعاع یک کیلومتری فقط قلب یک نفر میتپید. بنابراین هیچ تحرکی وجود نداشت تا آنکه گریه کودکی از داخل خانه به گوش رسید... او میخواهد هر طور شده به علت مرگ مرموز دوستش پی ببرد و ... .